برای نوشتن این مطلب تقریباً پنج ماه انتظار کشیدم. فاصله زمان اعلام نتایج اولیه آزمون دکتری امسال در فروردین، تا انتخاب رشته و شرکت در مصاحبه دانشگاههای مختلف و پس از آن، وقفهای طولانی تا زمان اعلام نتایج نهایی در شهریورماه ۹۲.
نمیدانم برای اینکه نسبت خودم با «تاریخ» را دقیقاً مشخص کنم، باید از کجا شروع کنم؟ بسیار میشود، به این فکر میکنم، که به راستی نخستین بار چرا و چگونه علاقه به مطالعه تاریخ در من شکل گرفت؟
در ایام خردسالی، وقتی دانشآموزی دبستانی بودم، برای انجام یک عمل جراحی، یکچند در بیمارستان بستری شدم. قبل از انتقال به اتاق عمل، پدر و مادرم، نگران در کنار بالین من ایستاده بودند. هیچ وقت این جمله که در آن لحظه از شدت دلهره و اضطراب در گوش پدرم گفتم را فراموش نمیکنم: «بابا... میترسم!» وقتی به هوش آمدم، پدرم برایم کتابی خریده بود با عنوان «داستانهای شاهنامه برای کودکان». طرح روی جلد کتاب هنوز به خوبی در خاطرم هست. خوان هفتم بود. رستم دستان را نشان میداد نشسته بر روی سینه دیو سپید با خنجری در دست که برای کشتن و در آوردن جگر او فرود میآورد. بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم آن کتاب را به خاطر عکس روی جلدش انتخاب کرده بود تا ریشه ترس را در وجود فرزندش بخشکاند. شاید او آن روز نفهمید که با این کار ناخواسته دستی به چراغ جادوی تاریخ پیش چشمانم کشید و علاقهای را سبب شد که اکنون در زندگی من سرنوشتساز شده است.
همانطور که تاریخ با اسطوره شروع میشود، علاقه من هم به تاریخ با شاهنامه آغاز شد. نخستین آموزگارم نه معلمان دبستان که همیشه تاریخ را فدای ریاضی و علوم تجربی میکردند، که استاد توس بود.
ریاضی و علوم تجربی نه برای من سخت بود و نه زجرآور، بلکه کاملاً برعکس بسیار هم آسان و لذت بخش بود و هنوز هم هست. من ریاضی فیزیک را به عنوان رشته دبیرستانم انتخاب کردم و در مهندسی برق که عالیترین سطح ریاضیات را در علوم مهندسی دارد تحصیل نمودم، چون بر این باور بوده و هستم که «کلید فهم جهان دانش ریاضی است». شغل فعلی من هم مهندسی نرمافزار است و نگاهی به رزومه کاریم نشان میدهد که اتفاقاً میتوانم مهندس خوبی هم باشم. اما این واقعاً همه آنچه من هستم نیست!
روزی که برای ثبت نام در رشته برق به دانشگاه یزد میرفتم، پدر و مادرم هم که باید ۴ سال دوری یکییکدانه پسرشان را تحمل میکردند راهی شدند. چیزی شده بود شبیه به آن قسمت از سریال «قصههای مجید» که مجید میخواست به اردو برود. این مادر ما، همچین حاجیه خانم اصفهانیوار مثل بیبی مجید یک چاچب پر خرت و پرت از لحاف و تشک گرفته تا فلاکس چای و کتری و قوری و پسته و مغز گردو و زیرشلواری ماماندوز بسته بود به هم و پدرم هی غرولند میکرد که «...زن! مِگِه میخاد بِرِد سفری قندهار؟ اصی این بخچه که تو بسهی عقبی ماشین جا نیمیشد!»
خیلی به دست تقدیر و اینجور مسائل باور ندارم، اما، در روز ثبت نام اتفاقی افتاد که حتماً باید بنویسم. شماره اتاقم در خوابگاه آزادشهر شد ۱۱۲. به والدین اجازه نمیدادند که به داخل محوطه خوابگاه وارد شوند و دانشجویان باید خودشان وسایل را از دم در خوابگاه تا اتاقهایشان حمل میکردند. وقتی درِ اتاق ۱۱۲ را باز کردم چند دانشجوی دیگر داخل اتاق بودند. بعد از سلام و معرفی خودم با اولین چیزی که روبرو شدم تقاضای یکی از بچههای اتاق ۱۱۰ بود برای عوض کردن جایش با من. میگفت دوست همشهری و همرشتهایاش در اتاق ۱۱۲ مستقر شده و مایل است اتاقش را با من عوض کند. تقاضای آن دانشجو که بعداً فهمیدم نامش ابوذر بود و مهندسی معدن میخواند در آن لحظه آنقدر به نظرم صادقانه و صمیمی آمد که در همان آغاز پذیرفتم و بار و بنهام را به اتاق ۱۱۰ انتقال دادم. وقتی برگشتم تا بقیه اسباب و اثاثیهام را به اتاق منتقل کنم در یک لحظه چندین فکر پشت سر هم به ذهنم خطور کرد. روی حال و هوای نوجوانی هیجده ساله با خودم گفتم: «نکنه مسئول خوابگاه گیر بده؟ نکنه اتاق ۱۱۰ مشکلی داشته باشه؟ نکنه بچههای این اتاق سیگاری باشن؟ اصلاً نکنه خدای نکرده معتاد یا عرقخور باشن؟! نه، حتماً یک مشکلی داشته که از من خواستن برم تو این اتاق!». قدمزنان توی همین افکار بودم که پدرم از دم در خوابگاه برایم دست تکان داد. با خودم گفتم: «...اصلاً بهتره موضوع رو به بابا مامان بگم!». مادرم سیده است. وقتی ماجرا را تعریف کردم به من گفت: «طوری نیست مامان. برو تو همین اتاق. ۱۱۰ اسم حضرت علیه، حتماً یه حکمتی توش هست». راستش این را که مادرم گفت کمی دلم قرص شد و رفتم توی همان اتاق ۱۱۰.
زد و سه نفر از هماتاقیهایم تاریخی از آب درآمدند. علیاصغر از بروجن، دانشجویی که از همان دوره کارشناسی به جد میخواند برای ارشد و بعدها هم در همین مقطع در دانشگاه تهران قبول شد، جواد از نجفآباد شاگرد اول گروه تاریخ و آیتالله از شهرضا، که برای خودش ملایی بود در فن تاریخ. با این اتفاق علاقه نیمه بیدارم به تاریخ کاملاً هشیار شد. همنشینی و بحثهای تاریخی با این دوستان موجب شد تا در کنار دروس رشته برق، در همان سال ۸۰، تاریخ ایران باستان حسن پیرنیا، ایران در زمان ساسانیان آرتور کریستنسن، بعضی از مجلدات تاریخ کمبریج، دو قرن سکوت عبدالحسین زرینکوب و تاریخ ایران زمین محمد جواد مشکور را مطالعه کنم. این کتاب اخیر را اصغر به من معرفی کرد تا یک کرنولوژی از تاریخ ایران بدانم و به عنوان یک تازهکار در مطالعه تاریخ، در تقدم و تاخر وقایع و سلسلهها به اصطلاح گیج نزنم. از آن پس تاریخ همواره همراه من بوده است.
حالا، ۱۲سال بعد... دوست مهربان و بیآلایشم، علیاصغر دانشجوی دکتری تاریخ در دانشگاه تبریز است و من، که تازه همین پریروز از تز ارشدم در دانشگاه پیام نور دفاع کردم، پذیرفته شده در مقطع دکتری تاریخ دانشگاه اصفهان.
...و تاریخ، این گفتگوی بیانتهای حال و گذشته، همچنان ادامه دارد.
- پینوشت: عنوان این نوشته تعریفی است از تاریخ که از «ای. اچ. کار» گرفتهام.
نمیدانم برای اینکه نسبت خودم با «تاریخ» را دقیقاً مشخص کنم، باید از کجا شروع کنم؟ بسیار میشود، به این فکر میکنم، که به راستی نخستین بار چرا و چگونه علاقه به مطالعه تاریخ در من شکل گرفت؟
در ایام خردسالی، وقتی دانشآموزی دبستانی بودم، برای انجام یک عمل جراحی، یکچند در بیمارستان بستری شدم. قبل از انتقال به اتاق عمل، پدر و مادرم، نگران در کنار بالین من ایستاده بودند. هیچ وقت این جمله که در آن لحظه از شدت دلهره و اضطراب در گوش پدرم گفتم را فراموش نمیکنم: «بابا... میترسم!» وقتی به هوش آمدم، پدرم برایم کتابی خریده بود با عنوان «داستانهای شاهنامه برای کودکان». طرح روی جلد کتاب هنوز به خوبی در خاطرم هست. خوان هفتم بود. رستم دستان را نشان میداد نشسته بر روی سینه دیو سپید با خنجری در دست که برای کشتن و در آوردن جگر او فرود میآورد. بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم آن کتاب را به خاطر عکس روی جلدش انتخاب کرده بود تا ریشه ترس را در وجود فرزندش بخشکاند. شاید او آن روز نفهمید که با این کار ناخواسته دستی به چراغ جادوی تاریخ پیش چشمانم کشید و علاقهای را سبب شد که اکنون در زندگی من سرنوشتساز شده است.
همانطور که تاریخ با اسطوره شروع میشود، علاقه من هم به تاریخ با شاهنامه آغاز شد. نخستین آموزگارم نه معلمان دبستان که همیشه تاریخ را فدای ریاضی و علوم تجربی میکردند، که استاد توس بود.
ریاضی و علوم تجربی نه برای من سخت بود و نه زجرآور، بلکه کاملاً برعکس بسیار هم آسان و لذت بخش بود و هنوز هم هست. من ریاضی فیزیک را به عنوان رشته دبیرستانم انتخاب کردم و در مهندسی برق که عالیترین سطح ریاضیات را در علوم مهندسی دارد تحصیل نمودم، چون بر این باور بوده و هستم که «کلید فهم جهان دانش ریاضی است». شغل فعلی من هم مهندسی نرمافزار است و نگاهی به رزومه کاریم نشان میدهد که اتفاقاً میتوانم مهندس خوبی هم باشم. اما این واقعاً همه آنچه من هستم نیست!
روزی که برای ثبت نام در رشته برق به دانشگاه یزد میرفتم، پدر و مادرم هم که باید ۴ سال دوری یکییکدانه پسرشان را تحمل میکردند راهی شدند. چیزی شده بود شبیه به آن قسمت از سریال «قصههای مجید» که مجید میخواست به اردو برود. این مادر ما، همچین حاجیه خانم اصفهانیوار مثل بیبی مجید یک چاچب پر خرت و پرت از لحاف و تشک گرفته تا فلاکس چای و کتری و قوری و پسته و مغز گردو و زیرشلواری ماماندوز بسته بود به هم و پدرم هی غرولند میکرد که «...زن! مِگِه میخاد بِرِد سفری قندهار؟ اصی این بخچه که تو بسهی عقبی ماشین جا نیمیشد!»
خیلی به دست تقدیر و اینجور مسائل باور ندارم، اما، در روز ثبت نام اتفاقی افتاد که حتماً باید بنویسم. شماره اتاقم در خوابگاه آزادشهر شد ۱۱۲. به والدین اجازه نمیدادند که به داخل محوطه خوابگاه وارد شوند و دانشجویان باید خودشان وسایل را از دم در خوابگاه تا اتاقهایشان حمل میکردند. وقتی درِ اتاق ۱۱۲ را باز کردم چند دانشجوی دیگر داخل اتاق بودند. بعد از سلام و معرفی خودم با اولین چیزی که روبرو شدم تقاضای یکی از بچههای اتاق ۱۱۰ بود برای عوض کردن جایش با من. میگفت دوست همشهری و همرشتهایاش در اتاق ۱۱۲ مستقر شده و مایل است اتاقش را با من عوض کند. تقاضای آن دانشجو که بعداً فهمیدم نامش ابوذر بود و مهندسی معدن میخواند در آن لحظه آنقدر به نظرم صادقانه و صمیمی آمد که در همان آغاز پذیرفتم و بار و بنهام را به اتاق ۱۱۰ انتقال دادم. وقتی برگشتم تا بقیه اسباب و اثاثیهام را به اتاق منتقل کنم در یک لحظه چندین فکر پشت سر هم به ذهنم خطور کرد. روی حال و هوای نوجوانی هیجده ساله با خودم گفتم: «نکنه مسئول خوابگاه گیر بده؟ نکنه اتاق ۱۱۰ مشکلی داشته باشه؟ نکنه بچههای این اتاق سیگاری باشن؟ اصلاً نکنه خدای نکرده معتاد یا عرقخور باشن؟! نه، حتماً یک مشکلی داشته که از من خواستن برم تو این اتاق!». قدمزنان توی همین افکار بودم که پدرم از دم در خوابگاه برایم دست تکان داد. با خودم گفتم: «...اصلاً بهتره موضوع رو به بابا مامان بگم!». مادرم سیده است. وقتی ماجرا را تعریف کردم به من گفت: «طوری نیست مامان. برو تو همین اتاق. ۱۱۰ اسم حضرت علیه، حتماً یه حکمتی توش هست». راستش این را که مادرم گفت کمی دلم قرص شد و رفتم توی همان اتاق ۱۱۰.
زد و سه نفر از هماتاقیهایم تاریخی از آب درآمدند. علیاصغر از بروجن، دانشجویی که از همان دوره کارشناسی به جد میخواند برای ارشد و بعدها هم در همین مقطع در دانشگاه تهران قبول شد، جواد از نجفآباد شاگرد اول گروه تاریخ و آیتالله از شهرضا، که برای خودش ملایی بود در فن تاریخ. با این اتفاق علاقه نیمه بیدارم به تاریخ کاملاً هشیار شد. همنشینی و بحثهای تاریخی با این دوستان موجب شد تا در کنار دروس رشته برق، در همان سال ۸۰، تاریخ ایران باستان حسن پیرنیا، ایران در زمان ساسانیان آرتور کریستنسن، بعضی از مجلدات تاریخ کمبریج، دو قرن سکوت عبدالحسین زرینکوب و تاریخ ایران زمین محمد جواد مشکور را مطالعه کنم. این کتاب اخیر را اصغر به من معرفی کرد تا یک کرنولوژی از تاریخ ایران بدانم و به عنوان یک تازهکار در مطالعه تاریخ، در تقدم و تاخر وقایع و سلسلهها به اصطلاح گیج نزنم. از آن پس تاریخ همواره همراه من بوده است.
حالا، ۱۲سال بعد... دوست مهربان و بیآلایشم، علیاصغر دانشجوی دکتری تاریخ در دانشگاه تبریز است و من، که تازه همین پریروز از تز ارشدم در دانشگاه پیام نور دفاع کردم، پذیرفته شده در مقطع دکتری تاریخ دانشگاه اصفهان.
...و تاریخ، این گفتگوی بیانتهای حال و گذشته، همچنان ادامه دارد.
- پینوشت: عنوان این نوشته تعریفی است از تاریخ که از «ای. اچ. کار» گرفتهام.
یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۲ ساعت ۲۲:۵۵
فقط من یه نکته رو اضافه کنم، اینکه تو همین الانشم مهندس خیلی خوبی هستی (درجه یک) و به نظر من باید دید مهندسی و بعد مهندسی خودتو در کنار علاقه ای که به تاریخ داری، حفظ کنی.
تبریک علی حده بابت قبولی اما ما تا شیرینیشو نخوریم به دلمون نمی چسبه. درضمن مابقی یزد رو فاکتور گرفتی؟
خیلی خیلی تبریک میگم و امیدوارم همیشه پیروز باشید.
بنده با تاخیر مطالب شما را مورد توجه قرار داداه ام از این بابت عذرخواهی میکنم. اما خاطرات اولین روزهای دانشگاه یزد خاطرات زیبای مرا نیز تداعی کرد. همچنین قبولی شما در مقطع دکتری و بخصوص رشته تاریخ را تبریک می گویم و آرزو دارم هر انچه را که می جویید دریابید.